سارا روايت تلخ عشق

مجيد مهرگان
simiyazeh@yahoo.com

ساحل ساكت وارام بود.برروي تخته سنگي نشسته بودم و و به غروب زيباي خورشيدچشم دوخته بودم.خورشيد همچون دايره اي فروزان كم كم به سطح اب نزديك مي شد و ديري نپاييد مماس با اب دريا شد.چه منظره با شكوهي بود تداخل آب و آتش و آسمان.سرخي عطشناكي داشت.و مي رفت تا دقايقي ديگر تن خسته خود را به آب بسپاردو شبي را بياسايد.اما آيا خورشيد آسايشي داشت؟يك لحظه به اين فكر بچه گانه خودم خنديدم.مگر مي شود كه جهان آرامش و اسايش داشته باشد؟تاريكي لحظه به لحظه بيشتر و بيشتر مي شد و من همچنان بر روي تخته سنگي كه ديگر با من و غصه ها و درددلها و اواي گيتارم همدم شده بود چشم به درياداشتم.نمي دانم كه منتظر چه بودم؟و از دريا چه مي خواستم كه حريصانه و با ولع به موجهايي كه به ساحل مي رسيدند چشم دوخته بودم. آيا دريا چيزي براي من نهان دارد؟
گيتارم را برداشتم و شروع كردم به نواختن.گيتار جزء لاينفك زندگي من شده بود.كه برايم از نان شب واجتر بود.هر كجا كه مي رفتم و هر كجا كه بودم او هم با من بود.همدم من و انيس تنهايي هاي من بود.و چه زيبا من و او با هم دوست شده بوديم.دوستاني كه حتي يك لحظه طاقت دوري از هم را نداشتند.مي دانم كه گيتارم هم همين حس را در مورد من داشت.او هم عاطفه داشت.اين را از صداي جانسوزش ميشد فهميد.از لرزش تارهايش كه چگونه همراه من وهمگام با دستهاي لرزان من مي لرزيد.اري !گيتار سنگ صبور من بود.
درست نمي دانم كه چه مدت نواختم.اما قرص كامل ماه بالا امده بود و انعكاس نور نقره فام ماه بر سطح دريا و صداي برخورد موجها با سنگها و صخره ها و صداي گيتار من فضا را حسابي شاعرانه كرده بود.سيمهاي سرد و لرزان گيتار از اشكهاي من خيس شده بود.انرا زمين گذاشتم.با صداي كف زدني به خود امدم.وحشت زده به اطراف نگاه كردم.چه كسي ان موقع شب خلوت مرا بر هم زده بود؟ا
از درون تاريكي شبحي پيدا شدكه همچنان كه دست مي زد نزديك و نزديكتر مي امد.و سر انجام از پشت تخته سنگ نمايان شد و نور مان چهره اش رتا پوشاند.تعجب كردم.دختري بود حدودا 16ساله .كمي كه نزديكتر امئ انعكاس نور ماه قطرات اشك را بر روي صورتش نمايان ساخت.اشكهايي كه پهنه كوير صورتش را پوشانده بود.
اري!!!!!و سارا به همين سادگي و ارامي پا به دنياي پر آشوب من گذاشت.سارا هفده ساله بود و دانش اموز سال سوم دبيرستان.رشته ادبيات مي خواند و عاشق حافظ بودپدرش يك كارخانه دار پولدار بودو ويلاي همسايه ما را تازه خريده بودند و تازه همان روز از راه رسيده بودند.سارا مي گفت:صداي ناله گيتار مرا از اطاقم بيرون كشيد و به سوي تو اورد.او از همان ابتدا در گوشه اي پنهان شده و به اواي گيتار من گوش مي كرده است.
اينها را سارا گفت. اما من…………….
من چه مي توانستم از خودم بگويم؟
برخاستم و در حالي كه سعي ميكردم به چشمهاي سارا نگاه نكنم به او شب بخير گفتم و ارام از كنارش گذشتم.سنگيني نگاههاي او را حتي در درون اطاقم هم حس مي كردم.
صبح با صداي مرغان دريايي كه بر سر تصاحب غذا با يكديگر در نزاع بودند از خواب برخاستم.صداي هميشگي امواج دريا به گوش ميرسيد.به پشت پنجره رفتم.نم نم باران مي باريدو صداي برخورد ان با شيرواتي اهنگي زيبا مي ساخت.ان سوتر و در ساحل سارا ايستاده بودو گاه به دريا و گاه به پنجره اطاق من خيره مي شد.خودم را از تيررس نگاهش دزديدم.برگشتم و برروي تخت نشستم. سرم را در ميان دستهايم گرفتم و از دو سو فشردم.نه !!!خدايا!!!!ديگر تحمل ندارم…………….
بارش باران شدت گرفته بود.دريا عصيان زده بود و امواج وحشيانه خود را به بدنه ساحل مي كوبيدند.يك لحظه ترسيدم.نكند براي سارا اتفاقي بيفتد؟؟؟؟
پشت پنجره امدم.سارا نبود .به اطراف نگاه مردم.اورا ديدم كه در حالي كه كلاه باراني اش را به سر كشيده بود به سمت ويلايشان مي دويد.خيالم راحت شد.درب اطاقم را زدند.مش رجب سرايدارمان بود.كاغذي را به من داد و گفت:
-اين را ان خانم همسايه داد تا به شما بدهم.
انرا باز كردم .اين شعر بود:



باز باران
گونه هايم را شست
و شكست فلبم را
از صداي سيلي
صورت نازك من
جاي سيلي نيست
ترك قلب مرا آيا
مرهمي جز باران نيست؟؟؟؟؟؟؟؟؟

پس از ان ماجرا هروقت كه به كنار ساحل مي رفتم و تن به امواج دريا ميدادمو با گيتارم پا به دنياي احساس و عاطفه مي گذاشتم سايه سنگين حضور يك غريبه را در چند قدمي ام احساس مي كردم. سارا خيلي ارام همچون يك سايه مي امد و در پناه تخته سنگي مي نشست و به من و ئستهاي من و سيم گيتار من خيره ميشد.گويي فهميده بود كه چيني نازك تنهايي مرا نبايد بشكند.و من هر بار كه براي برگشت به ويلا ا ز كمارش مي گذشتم زلالي قطرات اشك را بر روي ماسه هاي ساحل مي ديدم.
پانزده شب گذشت و اين قصه تكرا ر شد.اسمان بدون ماه انشب فرصتي به ستاره ها داده بود تا انها هم عرض اندام كنند.اسمان پر ستاره ساحل احساس عاشق بودن را در وجود هر انساني زنده مي كرد.گرم نواختن بودم كه باز او امد.و همانجا درست برروي همان تخته سنگ نشست.كم كم احساس كردم در انگشتانم لرزش نا اشنايي بوجود امد.
اين لرزش مال نتهاي موسيقي نبود.البته غريبه هم نبود براي من و من انرا قبلا تجربه كرده بودم.گويي از انچه گريزان بودم به سراغم امده بود.اما نه …………من نبايد اجازه مي دادم.برخاستم و به سمت او رفتم.خاموش شدن بي موقع صداي گيتار او را از حسي كه در ان فرو رفته بود خارج كرد.برخاست.و مقابلم ايستاد.قدش به زحمت به شانه هاي من ميرسيد.
در تاريكي شب چهره اش ديده نمي شد اما چشمهايش برق عجيبي مي زد.دهان باز كردم كه چيزي بگويم .دستش را برروي دهانم گذاشت و گفت:
نه !!! خواهش مي كنم هيچي نگو………فقط اخازه بده كنارت بنشينم……….خواهش مي كنم مرا از خودت نران
نتوانستم انچه را در دل دارم به او بگويم.ساكت شدم .ارام برگشتم و سر جايم نشستم.سارا هم امد و كنارم نشست.دو دستش را بر روي شانه ام حلقه كرد و سرش را روي ان گذاشت.و من باز شروع كردم به نواختن.دير وقت بود كه دست از نواختن كشيدم.برخاستيم و به سمت ويلاهايمان براه افتاديم.سرم را بالا گرفتم تا از سارا خداحافظي كنم.
باز همان چشمهاي بادامي و پر از غم هميشگي و همان قطرات اشكي كه بر گونه هايش جاري بود.سارا دستش را دور گردنم حلقه كرد.لبهايش را بر روي لبهايم گذاشت و چشمهايش را بست.داغي لبهايش مرا سوزاند.چند دقيقه به همان حالت گذشت و سپس بدون انكه خداحافظي كند به سمت ويلا دويد.
انشب تا صبح تب داشتم. نمي دانم تب عشق بود يا….
و باز بعد از ان شب برنامه ما به اين شكل تغيير كرد.سارا در حالي كه سرش را برروي شانه من مي گذاشت مي نشست و به اواي گيتار من گوش مي داد.و گاه اه مي كشيد.
سارا پدر و مادرش را در كودكي بر اثر حادثه اي از دست داده بود و يك كارخانه دار پولدار كه بچه دار نمي شدند او را به فرزندخواندگي پذيرفته بودند.من و سارا يك وجه تشابه داشتيم و ان يافتن كسي به عنوان همراز و همدرد بود.
روزها از پي هم مي گذشت و دنياي من و سارا شيرين و شيرين تر مي شد.اما من مي دانستم كه اين شيريني ديري نمي پايد و به همين دليل نهايت استفاده را از اين فرصت اندك مي خواستم.حال ديگر سارا نيمه مكمل زندگي من شده بود.روزها بود كه ديگر به گيتارم دست نزده بودم.
براستي او را از ياد برده بودم.گيتار در گوشه اطاق به ديوار تكيه داده بود و حتما به سارا غبطه مي خورد.
تابستان رو به پايان بود و من نيز……………….
هربار كه سارا پا به اطافم مي گذاشت شور و شر نوجواني اش حال و هوايي ديگر به اطاق مي داد.وقتي كه او بود من از همه چيز فراموش مي كردم.و دنياي من فقط سارا بود و بس.
به همه جا سر مي كشيد و به همه چيز ايراد مي گرفت.مثل بچه ها لج مي كرد .قهر مي كرد.گريه مي كرد و با يك بوسه از لبهاي نازك و هميشه سرخش اشتي مي كرد.و هنگامي كه از بازيگوشي خسته مي شد مي امد و روي پاهاي من مي نشست و پيشاني اش را بر روي پيشاني من ميگذاشت نفس نفس مي زد و سينه هايش با لرزشي دوست داشتني بالا و پايين مي امد. چشمهايش را به چشمهاي من ميدوخت و انوقت با صداي دلنشيني مي گفت:
-سامان دوستت دارم………….
و لبهاي داغش را بر روي لبهايم مي گذاشت و مرا اتش ميزد.
و هنگامي كه از خانه خسته مي شديم به ساحل مي رفتيم.سارا برروي ماسه ها نقاشي مي كشيد.او هم نقاش خوبي بود و هم شاعري توانمند.
سارا مي دويد و مي گفت :
اگه نونستي منو بگيري جايزه داري……….
و من كه مي دانستم جايزه ام چيست به دنبال او مي دويدم.عمدا كمي معطل مي كردم تا خوب از نفس بيفتد و هنگامي كه مثل يك عقاب بر روي او خيز بر مي داشتم او مانند گنجشك كوچك و ظريفي مي ايستاد و جيغ مي زد.و در حالي كه با صداي بلند مي خنديد خودش را در اغوش من مي انداخت و مرا محكم بغل مي كرد و با هم بر روي ماسه ها خيس غلت مي زديم و………
سارا دنيايي از پاكي و احساس و عاطفه بود.و من احساس مي كردم كه اين احساس پاك را به بازي گرفته ام
و رنج مي بردم.از نگه داشتن رازي كه در سينه داشتم خسته شده بودم.ديگر نمي توانستم مصنوعي باشم.مصنوعي
بخندم و در عشف بازيهاي سارا شركت كنم.بايد همه چيز را به او مي گفتم. اين تنها راه بود. و من تصميم خودم را گرفتم.
انشب پس از مدتها باز گيتارم را برداشتم و به ساحل رفتم.احساس مي كردم سيمهاي گيتار از ديدن من ذوق زده شده اند.چراغ اطاق سارا خاموش بود.رفتم و همان جاي هميشگي نشستم.نم نم باران مي امد و من سرمست از اين هواي پاك انگشتانم را بر روي سيمهاي گيتار كشيدم.احساس سنگيني مي كردم و سرم به شدت درد مي كرد.داروها ديگر اثري نداشت………
سارا امد و اهسته كنارم نشست.مي دانستم كه مي ايد.
سارا از اين كار من تعجب كرده بود و منتظر بود تا برايش توضيح بدهم.
دست از نواختن كشيدم.سارا با تعجب نگاهم كرد.اشكهايم را ديد . نگاه غمبارم را خواند.دستهاي لرزانم را لمس كرد.تنگي نفسم را احساس كرد و چهره در هم كشيده شده از دردم را ………
و من در اين ميان همه چيز را به او گفتم:
-سارا جان !!!!عشق من !!!!!!!دنياي شيرين من!!!!
تو براي من همه چيزي و همه كس!!!!تو تنها بهانه زندگي من بودي!!!!!!و تنها داروي شفابخش درد و رنج من!!!!
اما باور كن ما نمي توانيم براي هم باشيم….من تا حالا هم به كمك جادوي عشق تو زنده مانده ام ….من بايد 40روز قبل يعني تاريخي كه دكترهاي الماني تايين كرده بودند مي مردم…….عزيزم!!!!من تومور مغزي دارم …خيلي هم پيشرفت كرده…..و تمام سرم را گرفته….
ساراي من!!!!!از عمر من چند صباح بيشتر بافي نمانده…
خواهش مي كنم از دنياي من خارج شو…..برو …و اجازه بده من راحت بميرم..فكر تو برايم عذاب اور است..
از تو خواهش مي كنم …برو….خواهش مي كنم….
باران شديدتر شده بود.سارا ناباورانه گوش مي داد.فرياد مي كشيد.جيغ ميزد.ولي صدايش در ميان صداي رعد و برق و غرش امواج دريا گم شد.سارا واژگون شدن كاخ امال و ارزوهايش را باور نمي كرد.صورتش را با دستهايش پوشانده بود و فرياد مي زد:
نه…..نه….سامان بگو كه دروغه ….بگو كه يك شوخي بيمزه بود……بگو كه……
و من برخاستم.توان ايستادن را نداشتم و تلوتلو مي خوردم.سرم درد مي كرد.چفدر دوست داشتم انرا به يكي از همين صخره ها بكوبم و راحت شوم.به زحمت خودم را به اطافم رساندم.داروهاي مسكن را برداشتم….يكي ..دوتا….سه تا…چهارتا…
نمي دانم چند تا قرص خوردم تا كمي سردردم ارام شد.برروي تخت خواب افتادم .كم كم ارامشي دلنشين در من نمايان شد.ناگهان از بيرون صداي گيتار امد.ناباورانه گوش كردم.اري اين سارا بود كه مي نواخت . او خود استاد نواختن گيتار بوده و من خبر نداشتم.اهنگهايي كه او مي نواخت محزونتر و غمگينتر از من بود.بارش باران شديدتر شده بود .اسمان مي غريد.زمين مي غريد.دريا مي غريد.و در اين ميان همه جا از نور رعد و برق شديدي روشن شد و چند ثانيه بعد صداي وحشتناكش امد و همراه ان فرياد سارا كه مي گفت:
سامان………..دوستت دارم………براي همه عمر
و بعد همه جا ارام شد.نه صداي رعد امد. و نه غرش امواج ….و نه صداي گيتار … و من ديگر چيزي نفهميدم.
خورشيد بالا امده بود.با صداي همهمه عجيبي كه از بيرون مي امد از خواب پريدم.عده اي مي دويدند و گروهي فرياد مي زدند.هنوز گيخ قرصهايي بودم كه ديشب خورده بودم.ناگهان درب اطاقم باز شد. مش رجب بود.در حالي كه نفس نفس ميزد وارد شد و گفت:
آقا….آقا….ديشب دريا يك نفر را گرفته…..
يكي غرق شده ……آقا مي گويند همين دختر همسايه بغلي بوده……..رفتند جنازه اش را پيدا كنند…..آقا….
ديگر حرفهاي اورا نمي شنيدم…سرم داغ شد و باز از هوش رفتم.
سارا ديشب طعمه دريا شده بود.گيتار مرا در پناه سنگي پيدا كردند.در لابلاي سيمهايش كاغذي بود كه باران كمي انرا خيس كرده بود.و در ميان ان اين شعر سارا:
بياد دارم امدنم را
امدنم به خلوتگه پر از عطوفتت
و تو ناخواسته پذيراي من شدي
با آواي دلنشينت
و من كه در انتظار محبت بودم و از خود بيخود
روزها گذشت و من به تو نزديكتر شدم
ولي تو با نگاهت مرا از امدن منع مي كردي
ولي نمي دانم چرا؟؟؟؟
در همان ابتداي راه م انع امدنم نشدي؟
و به جاي كلام شيرينت
آخرين كلام قاطعت را در ابتداي جاده نصب نكردي
بياد دارم امدنم را
و بياد خواهم داشت طرد شدنم را
اما مي دانم
محبت و صفا و صميميتت نخواست مرا در بند عشقي ببيندكه……….
و اين همان محبتي است
كه مرا به سوي تو مي كشاند
ولي من مي دانم كه بايد بروم
و عشق شيرينت را به امواج ابي بسپارم
در انتظار نسيم صبح مي نشينم
شايد بوي ترا برايم به ارمغان بياورد
مي دانم كه بايد به فراموشي بسپارم
خاطرات شيرين با هم بودن را
و به دنبال دنياي جديدي پرواز كنم
و پر و بال بزنم در ميان عقابهاي وحشي
و لبخند بزنم به قناري هاي خوش خوان
و بشناسم كبوتر را از باز
و باز كنم پرهايم را بسوي آينده
و در آغوش بگيرم انرا
بسويم پرواز كن…….
در انتظارت مي مانم
تا اخر دور
و تا انتهاي حضور
حضوري سبز و به رنگ چشمهاي تو
منتظرتم
تنها عشق من!!!!!!!!!!
ساحل ساكت و ارام است. برروي تخته سنگي نشسته امو چشم به غروب زيباي خورشيد دارم…….
تاريكي لحظه به لحظه بيشتر مي شود و من همچنان برروي تخته سنگي كه با من و با غصه هايم و با درددلها و اواي غمگين گيتارم و شبهاي عاشقي ام اشناست چشم به دريا دوخته ام.
حال ديگر مي دانم منتظر كي هستم…... مي دانم كه از دريا چه مي خواهم……و مي دانم كه دريا براي من چيزي پنهان دارد…….
من منتظرم….منتظر بازگشت سارا از سفر درياييش هستم ……و انقدر مي مانم تا او بيايد.

شنبه 23/06/1381
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30357< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي